loading...
جدیدترین نرم افزار روز دنیا | عکس | فیلم | بازی | اس ام اس |
ماه گفت: «ببین! ببین چطور از من دوری می‌کنند! خدایا مگر من به این‌ها چه بدی کرده‌ام؟»
‏آن‌وقت همان‌طور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگل‌ها رفت به طرفِ نوک درخت‌ها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا این‌که کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.
‏اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
‏«ای وای! صورتم همه‌اش لکه لکه شده. ای وای! شن‌ها صورتم را پُر از لکه کرده‌اند!»
‏با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکه‌ها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد... و لکه‌ها همان‌طور روی صورتش ماند که...
‏از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچ‌وقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
‏همین که شب می‌شود، ماه می‌رود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا می‌کند.
‏مدام دلش شور می‌زند و خودش را سرزنش می‌کند، و همه‌اش منتظر است که لکه‌های صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلی‌اش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.
‏اگر شب‌ها ماه ‏را آن‌طور غمگین می‌بینیم، و اگر می‌بینیم که مدام توی ‏فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر ‏رویش نمی‌شود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
‏گاهی هم که روزها درمی‌آید، هیچ متوجه شده‌اید که چطور پشتش را ‏به طرف آفتاب نگه می‌دارد؟ برای همین است که نمی‌خواهد آفتاب، ‏صورتش را ببیند، چه - موقعی که دارد درمی‌آید و چه - موقعی که دارد غروب می‌کند.


برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانه‌های هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 436
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 47579
  • آی پی امروز : 174
  • آی پی دیروز : 155
  • بازدید امروز : 243
  • باردید دیروز : 435
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,309
  • بازدید ماه : 13,713
  • بازدید سال : 93,022
  • بازدید کلی : 2,779,774
  • کدهای اختصاصی