loading...
جدیدترین نرم افزار روز دنیا | عکس | فیلم | بازی | اس ام اس |
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست

پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می‌توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.


وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات
ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد!»
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 436
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 47579
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 155
  • بازدید امروز : 104
  • باردید دیروز : 435
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,170
  • بازدید ماه : 13,574
  • بازدید سال : 92,883
  • بازدید کلی : 2,779,635
  • کدهای اختصاصی